نوجوانان در خیزش مهسا؛
رویای آزادی در سر نسلی نترس

تسری اعتراضهای ضدحکومتی به نوجوانان در یکسال گذشته یکی از بزرگترین دلایل تشویش و ترس حکومت بوده است. برای نخستین بار مدارس صحنه خیزش و اعتراض و اتحاد دانشآموزانی شد که یکصدا همراهی خود با همنسلانشان را فریاد میزنند. حکومت با تنها ابزار خود یعنی سرکوب با نوجوان روبرو شد و در مدارس هم مانند دانشگاهها جو امنیتی برپا کرد تا دانشآموزان را بترساند با این حال به نظر میرسد انگیزه اعتراض و عصیان علیه وضع موجود در این یکسال از قبل هم بیشتر شده و پیشبینی موج جدید اعتراض در مدارس دور از انتظار نیست.


تسری اعتراضهای ضدحکومتی به نوجوانان در یکسال گذشته یکی از بزرگترین دلایل تشویش و ترس حکومت بوده است. برای نخستین بار مدارس صحنه خیزش و اعتراض و اتحاد دانشآموزانی شد که یکصدا همراهی خود با همنسلانشان را فریاد میزنند. حکومت با تنها ابزار خود یعنی سرکوب با نوجوان روبرو شد و در مدارس هم مانند دانشگاهها جو امنیتی برپا کرد تا دانشآموزان را بترساند با این حال به نظر میرسد انگیزه اعتراض و عصیان علیه وضع موجود در این یکسال از قبل هم بیشتر شده و پیشبینی موج جدید اعتراض در مدارس دور از انتظار نیست.

در میان جانباختگان اعتراضها نوجوانانی از همه طبقات اجتماعی بودند؛ از نوجوانهایی نسبتا مرفه و رشد یافته در خانوادههای طبقه متوسط به بالا تا کودکان کار که برای تامین هزینههای زندگی از همان سن با مشقتهای شغلی و دغدغه پول آشنا بودند. در این گزارش به داستان سه نفر از نوجوانانی که جانشان را با گلوله ماموران از دست دادند پرداخته شده است؛ داستان جانهایی جوان با آرزوهای سادهای که به گورستان رسیدند.

آرتین رحمانی؛ اگه تو بودی، جای من بلند بخند از ته دل
آرتین رحمانی نوجوانی ۱۶ با سر پرشور و دستانی آشنا به کار بود. او چند روز قبل از کشته شدنش به دست ماموران به دوستدخترش گفته بود: «ایران که آزاد بشه دیگه برای یک زندگی معمولی هر روز ساعتها کار نمیکنیم و از زندگی لذت میبریم. من دلم میخواد در ایران آزاد زندگی کنم.»
این را یک منبع نزدیک به خانواده رحمانی به ایران اینترنشنال میگوید و آرتین را پسری «پر جنبوجوش و خوشخنده» توصیف میکند که در «مکانیکی کار میکرد و پوست دستش اینقدر که کار میکرد ضخیم شده بود.»
به گفته او، «آرتین هر روز خبرها را دنبال میکرد و برای کشته شدن مهسا خشمگین بود. وقتی مهسا را کشتند، میگفت این دختر نمیدونست این همه خواهر و برادر در ایران داره و این موضوع را در یکی از آخرین استوریهایش قبل از اینکه کشته بشه هم نوشته بود. »
پس از کشته شدن آرتین، دستخطی از او خطاب به مادرش منتشر شد که نوشته بود: «شرمندهام مادر، میخواهم در راهی قدم بگذارم که جوانیام را نبینی.»
او در یک استوری در اینستاگرام نیز در روزهای قبل از کشته شدن نوشته بود:«این سرزمین برایم هیچ سودی نداشت ولی میگزارم سر زمین براش»
آرتین با وجود سن کم زیر بار حرفهایی مثل سوریهای شدن ایران نمیرفت و به گفته منبع نزدیک به خانواده، «آرتین همیشه از اینکه میگفتند ایران مثل سوریه میشود عصبانی میشد و میگفت چرا این حرف را میزنند؟ چرا ما را از این چیزها میترسانند؟ چرا نمیگن وقتی جمهوریاسلامی برود کشورمان آباد میشود؟ وقتی یک حکومت نرمال بیاید با تکنولوژی پیشرفته کاری میکند که ما هم زندگی عادی داشته باشیم.»
این نوجوان ۱۶ سال یک شب قبل از کشته شدن در میدان هلالاحمر شهر ایذه در صفحه اینستاگرامش یک استوری منتشر کرد که در آن نوشته بود: «حالمون خوب میشه یه روز، ولی شاید اون روز من نباشم. اگه تو بودی، جای من بلند بخند از ته دل»




آرتین رحمانی؛ اگه تو بودی، جای من بلند بخند از ته دل
آرتین رحمانی نوجوانی ۱۶ با سر پرشور و دستانی آشنا به کار بود. او چند روز قبل از کشته شدنش به دست ماموران به دوستدخترش گفته بود: «ایران که آزاد بشه دیگه برای یک زندگی معمولی هر روز ساعتها کار نمیکنیم و از زندگی لذت میبریم. من دلم میخواد در ایران آزاد زندگی کنم.»
این را یک منبع نزدیک به خانواده رحمانی به ایران اینترنشنال میگوید و آرتین را پسری «پر جنبوجوش و خوشخنده» توصیف میکند که در «مکانیکی کار میکرد و پوست دستش اینقدر که کار میکرد ضخیم شده بود.»
به گفته او، «آرتین هر روز خبرها را دنبال میکرد و برای کشته شدن مهسا خشمگین بود. وقتی مهسا را کشتند، میگفت این دختر نمیدونست این همه خواهر و برادر در ایران داره و این موضوع را در یکی از آخرین استوریهایش قبل از اینکه کشته بشه هم نوشته بود. »
پس از کشته شدن آرتین، دستخطی از او خطاب به مادرش منتشر شد که نوشته بود: «شرمندهام مادر، میخواهم در راهی قدم بگذارم که جوانیام را نبینی.»
او در یک استوری در اینستاگرام نیز در روزهای قبل از کشته شدن نوشته بود:«این سرزمین برایم هیچ سودی نداشت ولی میگزارم سر زمین براش»
آرتین با وجود سن کم زیر بار حرفهایی مثل سوریهای شدن ایران نمیرفت و به گفته منبع نزدیک به خانواده، «آرتین همیشه از اینکه میگفتند ایران مثل سوریه میشود عصبانی میشد و میگفت چرا این حرف را میزنند؟ چرا ما را از این چیزها میترسانند؟ چرا نمیگن وقتی جمهوریاسلامی برود کشورمان آباد میشود؟ وقتی یک حکومت نرمال بیاید با تکنولوژی پیشرفته کاری میکند که ما هم زندگی عادی داشته باشیم.»
این نوجوان ۱۶ سال یک شب قبل از کشته شدن در میدان هلالاحمر شهر ایذه در صفحه اینستاگرامش یک استوری منتشر کرد که در آن نوشته بود: «حالمون خوب میشه یه روز، ولی شاید اون روز من نباشم. اگه تو بودی، جای من بلند بخند از ته دل»




نسلی که سر نترسی دارد
شدت سرکوب این امکان را به نهادهای حقوقبشری نمیدهد که آمار کاملا دقیقی از تعداد نوجوانان کشتهشده در خیزش انقلابی پس از کشته شدن مهسا ژینا امینی ارائه شود اما طبق برآوردها در طول اعتراضها، دستکم ۴۰ کودک زیر ۱۸ سال کشته شدهاند. برخی هم همچون آیدا یلدافضلی چند روزی بعد از آزادی به شکل غیرمنتظرهای جانباختهاند.
زندگیهای از دست رفته این نوجوانها برای همنسلانشان که به نسل زد شناخته میشوند سرمشق بوده است.
آیدا، خواهر نیکا شاکرمی در استوری اینستاگرامی برای مهسا امینی نوشته بود: «ژینا گاهی تصور میکنم اگه میدونستی نیکا بدون اینکه ذرهای شک به دلش راه بده و بترسه به خیابون اومد و صدای تو شد و برای رهایی از استبدادی که زندگی هر ایرانی رو به کابوسی تبدیل کرده، جنگید، چه حسی پیدا میکردی و لبخند زدنت رو تصور میکنم.»
مهسا، نیکا و آیدا هر سه نسل زد هستند و این گفتههای آیدا خطاب به مهسا، روایتی از انگیزه حضور شجاعانه دختران و پسران نوجوان ایرانی در خیابانها برای مبارزه با حکومت است.
زنجیرهای از نام نوجوانهای بیباکی که اکنون به نامی بر گوری بدل شدهاند؛ نیکا برای مهسا، ابوالفضل برای نیکا، مهدی برای سارینا، سیاوش برای آرنیکا، دانیال برای آرتین....و این زنجیره به بیش از ۴۰ دختر و پسر ۱۵، ۱۶ و ۱۷ ساله معترض میرسد که در طول یک سال گذشته از سوی جمهوریاسلامی به قتل رسیدند.

نسلی که سر نترسی دارد
شدت سرکوب این امکان را به نهادهای حقوقبشری نمیدهد که آمار کاملا دقیقی از تعداد نوجوانان کشتهشده در خیزش انقلابی پس از کشته شدن مهسا ژینا امینی ارائه شود اما طبق برآوردها در طول اعتراضها، دستکم ۴۰ کودک زیر ۱۸ سال کشته شدهاند. برخی هم همچون آیدا یلدافضلی چند روزی بعد از آزادی به شکل غیرمنتظرهای جانباختهاند.
زندگیهای از دست رفته این نوجوانها برای همنسلانشان که به نسل زد شناخته میشوند سرمشق بوده است.

آیدا، خواهر نیکا شاکرمی در استوری اینستاگرامی برای مهسا امینی نوشته بود: «ژینا گاهی تصور میکنم اگه میدونستی نیکا بدون اینکه ذرهای شک به دلش راه بده و بترسه به خیابون اومد و صدای تو شد و برای رهایی از استبدادی که زندگی هر ایرانی رو به کابوسی تبدیل کرده، جنگید، چه حسی پیدا میکردی و لبخند زدنت رو تصور میکنم.»
مهسا، نیکا و آیدا هر سه نسل زد هستند و این گفتههای آیدا خطاب به مهسا، روایتی از انگیزه حضور شجاعانه دختران و پسران نوجوان ایرانی در خیابانها برای مبارزه با حکومت است.

زنجیرهای از نام نوجوانهای بیباکی که اکنون به نامی بر گوری بدل شدهاند؛ نیکا برای مهسا، ابوالفضل برای نیکا، مهدی برای سارینا، سیاوش برای آرنیکا، دانیال برای آرتین....و این زنجیره به بیش از ۴۰ دختر و پسر ۱۵، ۱۶ و ۱۷ ساله معترض میرسد که در طول یک سال گذشته از سوی جمهوریاسلامی به قتل رسیدند.

نفس کشیدن هم سخت شده است
ستاره و پارسا که نامشان به دلیل درخواست مصاحبه شونده تغییر داده شده هر دو ۱۷ساله بودند و با هم در اعتراضهای پس از کشته شدن مهسا شرکت کردند.
پارسا روز ۲۸ شهریور ۱۴۰۱ با ضربه باتوم ماموران به سرش به کما رفت و بعد از چند روز در بیمارستان جان باخت.
ستاره به ایران اینترنشنال میگوید: «ما ۱۴ ساله بودیم که با هم دوست شدیم. شاید سنمان کم بود، اما همدیگر را خیلی دوست داشتیم.»
او با یادآوری روزهایی که پارسا در کما روی تخت بیمارستان بود و قوانین به او اجازه ملاقات دوستپسرش را نمیداد، میگوید: «در تمام روزهایی که پارسا روی تخت بیمارستان در کما بود من را خواهر او معرفی کردند و فقط دوبار آن هم چند دقیقه کوتاه اجازه دادند تا او را ببینم، من هر روز از صبح تا شب در محوطه بیرونی بیمارستان منتظرش بودم.»
ستاره هنوز کابوس شبی که خبر زخمی شدن پارسا را به او دادند با خود حمل میکند و برای تعریف کردن ماجرای آن شب بارها مکث میکند: «ساعت ۸ شب با همدیگر تلفنی حرف زدیم، بعد او به خانه یکی از دوستانش رفت و با آنها پا به خیابان گذاشت. ساعت یازده شب به من پیام داد که مامورها زدنش و داره میره خونه. گفت برسم خونه بهت زنگ میزنم. پارسا آن شب در راه خانه یک بار در راه از حال رفت و دوستانش او را به خانه رساندند. عکس زخمش را برایم فرستاد. بعد بهم گفت تو اصلا نگران نباش من یکم میخوابم بعد خوب میشم.»
ستاره هر روز بارها و بارها جزيیات شبی که پارسا تیر خورد و به دلیل حضور ماموران امنیتی به بیمارستان نرفت را در ذهنش تکرار میکند و میگوید:« شوکه شده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم. حتی به ذهنم نرسید که بهش بگم به بیمارستان بره، فردا صبح خانوادهاش به من زنگ زدند که پارسا در بیمارستان است و به کما رفته. رفتم در بخش آیسییو که ببینمش. اما اجازه ندادند، فقط توانستم پنج دقیقه بالای سرش بروم و دستش را بگیرم. دستش سرد بود. هیچ چیزی نتوانستم به او بگویم. چیزی راه گلویم را بسته بود. از آیسییو که بیرون آمدم حالم خیلی بد بود. هر روز به بیمارستان میرفتم و در حالی که همه دکترها از او قطع امید کرده بودند من امیدوار بودم که حالش خوب میشود.»
ستاره میگوید:«هوشیاری پارسا روی یک بود. هر کاری کردم اجازه ندادن برم ببینمش. شب رفتم خونه و فردا ساعت پنج صبح پارسا برای همیشه رفت. حتی روز دفنش هم اجازه ندادند بروم و او را برای آخرین بار ببینم.»
ستاره ناراحت است از اینکه نتوانسته در لحظه تیر خوردن در کنار پارسا باشد و میگوید: «یک نفر به او حمله کرده بود و او را زده بود و بعد چند نفری با باتوم روی سرش ریخته بودند. به سرش زده بودند. عذاب وجدان دارم که نتوانستم کاری برایش انجام دهم. پارسا اگر به موقع به بیمارستان میرفت شاید کشته نمیشد و میتوانستیم جانش را نجات دهیم. الان دیگر هیچ کاری از دستم برنمیآید. فکر کن! یک کسی که هر روز او را میدیدی، با او حرف میزدی و میخندیدی ناگهان کشته شود.»
بعد از کشته شدن پارسا زندگی برای ستاره شکل دیگری پیش میرود. لحظاتی که از خشم و اندوه مستاصل میشود و راهی پیش روی خود نمیبیند. او میگوید:«بعد از کشته شدن پارسا نفس کشیدن برای من سخت شده، راستش با هر بدبختی بود ما داشتیم زندگیمان را میکردیم که مهسا را کشتند، پارسا را هم کشتند و حالا زندگی برای نسل من غیرقابل تحمل شده است. من باز هم به خیابان میروم تا فردای آزادی را در ایران ببینم، برای خون پارسا هم که شده باید ایران آزاد شود.»



نفس کشیدن هم سخت شده است
ستاره و پارسا که نامشان به دلیل درخواست مصاحبه شونده تغییر داده شده هر دو ۱۷ساله بودند و با هم در اعتراضهای پس از کشته شدن مهسا شرکت کردند.

پارسا روز ۲۸ شهریور ۱۴۰۱ با ضربه باتوم ماموران به سرش به کما رفت و بعد از چند روز در بیمارستان جان باخت.
ستاره به ایران اینترنشنال میگوید: «ما ۱۴ ساله بودیم که با هم دوست شدیم. شاید سنمان کم بود، اما همدیگر را خیلی دوست داشتیم.»
او با یادآوری روزهایی که پارسا در کما روی تخت بیمارستان بود و قوانین به او اجازه ملاقات دوستپسرش را نمیداد، میگوید: «در تمام روزهایی که پارسا روی تخت بیمارستان در کما بود من را خواهر او معرفی کردند و فقط دوبار آن هم چند دقیقه کوتاه اجازه دادند تا او را ببینم، من هر روز از صبح تا شب در محوطه بیرونی بیمارستان منتظرش بودم.»
ستاره هنوز کابوس شبی که خبر زخمی شدن پارسا را به او دادند با خود حمل میکند و برای تعریف کردن ماجرای آن شب بارها مکث میکند: «ساعت ۸ شب با همدیگر تلفنی حرف زدیم، بعد او به خانه یکی از دوستانش رفت و با آنها پا به خیابان گذاشت. ساعت یازده شب به من پیام داد که مامورها زدنش و داره میره خونه. گفت برسم خونه بهت زنگ میزنم. پارسا آن شب در راه خانه یک بار در راه از حال رفت و دوستانش او را به خانه رساندند. عکس زخمش را برایم فرستاد. بعد بهم گفت تو اصلا نگران نباش من یکم میخوابم بعد خوب میشم.»
ستاره هر روز بارها و بارها جزيیات شبی که پارسا تیر خورد و به دلیل حضور ماموران امنیتی به بیمارستان نرفت را در ذهنش تکرار میکند و میگوید:« شوکه شده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم. حتی به ذهنم نرسید که بهش بگم به بیمارستان بره، فردا صبح خانوادهاش به من زنگ زدند که پارسا در بیمارستان است و به کما رفته. رفتم در بخش آیسییو که ببینمش. اما اجازه ندادند، فقط توانستم پنج دقیقه بالای سرش بروم و دستش را بگیرم. دستش سرد بود. هیچ چیزی نتوانستم به او بگویم. چیزی راه گلویم را بسته بود. از آیسییو که بیرون آمدم حالم خیلی بد بود. هر روز به بیمارستان میرفتم و در حالی که همه دکترها از او قطع امید کرده بودند من امیدوار بودم که حالش خوب میشود.»
ستاره میگوید:«هوشیاری پارسا روی یک بود. هر کاری کردم اجازه ندادن برم ببینمش. شب رفتم خونه و فردا ساعت پنج صبح پارسا برای همیشه رفت. حتی روز دفنش هم اجازه ندادند بروم و او را برای آخرین بار ببینم.»
ستاره ناراحت است از اینکه نتوانسته در لحظه تیر خوردن در کنار پارسا باشد و میگوید: «یک نفر به او حمله کرده بود و او را زده بود و بعد چند نفری با باتوم روی سرش ریخته بودند. به سرش زده بودند. عذاب وجدان دارم که نتوانستم کاری برایش انجام دهم. پارسا اگر به موقع به بیمارستان میرفت شاید کشته نمیشد و میتوانستیم جانش را نجات دهیم. الان دیگر هیچ کاری از دستم برنمیآید. فکر کن! یک کسی که هر روز او را میدیدی، با او حرف میزدی و میخندیدی ناگهان کشته شود.»
بعد از کشته شدن پارسا زندگی برای ستاره شکل دیگری پیش میرود. لحظاتی که از خشم و اندوه مستاصل میشود و راهی پیش روی خود نمیبیند. او میگوید:«بعد از کشته شدن پارسا نفس کشیدن برای من سخت شده، راستش با هر بدبختی بود ما داشتیم زندگیمان را میکردیم که مهسا را کشتند، پارسا را هم کشتند و حالا زندگی برای نسل من غیرقابل تحمل شده است. من باز هم به خیابان میروم تا فردای آزادی را در ایران ببینم، برای خون پارسا هم که شده باید ایران آزاد شود.»

خسته از دویدن و نرسیدن
مهتاب ۱۸ ساله است و از روزی که مهسا امینی را کشتند همراه با برادر ۱۶ سالهاش در اعتراضات ایذه حضور داشته است. او در آذرماه سال گذشته بازداشت و نزدیک به یک ماه در زندان بود. برادرش چند روز بعد از آزادی به شکل مشکوکی جان باخت. آنها هر دو کار هنری میکردند و حالا مهسا هر روز در شبکههای اجتماعیاش درباره برادرش مینویسد، درباره خواستههای نسل زد، درباره ایران آزاد که در آن زندگی نرمال به قیمت کشته شدن آدمها نباشد. مهتاب و برادرش از روزهای اول کشته شدن مهسا امینی فعالیتهای هنر اعتراضی انجام میدادند.
مهتاب به ایران اینترنشنال میگوید: «من و برادرم با سختیها و بیعدالتیهای زیاد مواجهه بودیم. با فقر زیاد دست و پنجه نرم کردیم. از اینکه میدیدیم چقدر دویدن و نرسیدن سخت است واقعا ناراحت میشدیم. ما از وقتی که توانایی تفکر در مورد مسائل مربوط به جامعه ایران را داشتیم همیشه معترض بودیم. ما با هم درباره حقوق زن و مرد و نابرابریهای جنسیتی که از طرف حکومت به زنان تحمیل میشود خیلی بحث میکردیم. یادم میآید یک بار در چت برایم نوشت: «هرچی میکشم فقط بخاطر جمهوری اسلامیه، باید یه حرکتی بزنم ولی نه الان»
مهتاب هنوز چتهایش با برادرش را نگه داشته است. او درباره روزی که خبر کشته شدن مهسا امینی منتشر شد میگوید:« وقتی هم که مهسا امینی رو کشتن ما هم مثل بقیه بهم ریختیم. هر روز منتظر بودیم یه جا یه اعتراضی باشه فقط خودمونو برسونیم و اعتراض کنیم. بالاخره یک بستری فراهم شده بود برای اینکه ما هم با حضورمون اعتراضمونو و خشممونو نشون بدیم.»


خسته از دویدن و نرسیدن
مهتاب ۱۸ ساله است و از روزی که مهسا امینی را کشتند همراه با برادر ۱۶ سالهاش در اعتراضات ایذه حضور داشته است. او در آذرماه سال گذشته بازداشت و نزدیک به یک ماه در زندان بود. برادرش چند روز بعد از آزادی به شکل مشکوکی جان باخت. آنها هر دو کار هنری میکردند و حالا مهسا هر روز در شبکههای اجتماعیاش درباره برادرش مینویسد، درباره خواستههای نسل زد، درباره ایران آزاد که در آن زندگی نرمال به قیمت کشته شدن آدمها نباشد. مهتاب و برادرش از روزهای اول کشته شدن مهسا امینی فعالیتهای هنر اعتراضی انجام میدادند.

مهتاب به ایران اینترنشنال میگوید: «من و برادرم با سختیها و بیعدالتیهای زیاد مواجهه بودیم. با فقر زیاد دست و پنجه نرم کردیم. از اینکه میدیدیم چقدر دویدن و نرسیدن سخت است واقعا ناراحت میشدیم. ما از وقتی که توانایی تفکر در مورد مسائل مربوط به جامعه ایران را داشتیم همیشه معترض بودیم. ما با هم درباره حقوق زن و مرد و نابرابریهای جنسیتی که از طرف حکومت به زنان تحمیل میشود خیلی بحث میکردیم. یادم میآید یک بار در چت برایم نوشت: «هرچی میکشم فقط بخاطر جمهوری اسلامیه، باید یه حرکتی بزنم ولی نه الان»
مهتاب هنوز چتهایش با برادرش را نگه داشته است. او درباره روزی که خبر کشته شدن مهسا امینی منتشر شد میگوید:« وقتی هم که مهسا امینی رو کشتن ما هم مثل بقیه بهم ریختیم. هر روز منتظر بودیم یه جا یه اعتراضی باشه فقط خودمونو برسونیم و اعتراض کنیم. بالاخره یک بستری فراهم شده بود برای اینکه ما هم با حضورمون اعتراضمونو و خشممونو نشون بدیم.»





