اختصاصی

روایت نوجوان‌هایی که برای آزادی جنگیدند و کشته شدند

این گزارش در گفت‌وگو با نزدیکان ۹ نوجوان کشته شده در خیزش مهسا نوشته شده که در آن به شرایطی که این نوجوانان را مجبور به «کار کردن» کرد و همچنین انگیزه‌های آنها برای شرکت در اعتراضات و تصورشان از «ایران آزاد» پرداخته است.

هدیه کیمیایی
خبرنگار ایران اینترنشنال

جان‌باختگان اعتراض؛

محمد اقبال شهنوازی

از محمداقبال شهنوازی که در ۱۶ سالگی در جمعه خونین زاهدان کشته شد دو عکس در رسانه‌ها منتشر شده که در آن‌ها لباس کار به تن دارد. در یکی ۹ ساله است و وسط گچ‌کاری یک اتاق نیمه‌کاره ایستاده و بی‌لبخند به دوربین نگاه می‌کند و در دیگری ۱۶ ساله است و به دیوار اتاقی که در حال گچ‌کاری‌ آن است، تکیه داده و استکانی چای در دست دارد و لبخند می‌زند.

عکس اول را برادرش در ایرانشهر از او گرفته است. یکی از نزدیکان محمداقبال به ایران‌اینترنشنال گفت:«در این عکس که محمداقبال ۹ ساله است، برای اولین بار با برادرش برای کار از شهرشان جام‌جم به ایرانشهر رفته بودند. خودش به برادرش گفته بود که من را هم با خودت ببر تا کار کنم و کمک خرج خانه باشم. برادرش به او گفته بود که باید چند ماه از خانه دور باشی و محمد اقبال قبول کرده بود.»

فرد نزدیک به این نوجوان کشته شده اشاره کرد که محمداقبال در آن زمان به دلیل سن کم، درکی از سختی کار نداشت و ادامه داد: «بعد از ۲۰ روز دلش برای مادر و پدرش تنگ شده بود و به برادرش گفته بود من را به خانه ببر تا مادر و پدرم را ببینم.»

محمداقبال در همان روزهای کودکی چندین بار به برادرش گفته بود که توانایی و قدرت بدنی گچ‌کاری را ندارد، اما برای درمان مادرش که سرطان داشت، سر کار می‌رفت تا بخشی از هزینه داروهایش را تامین کند.

این منبع آگاه درباره اینکه چه شد که محمداقبال تصمیم گرفت تا به اعتراضات برود به ایران‌اینترنشنال گفت: «یک روز قبل از جمعه خونین زاهدان همراه با دوستانش در محل کارشان، در حال گوش دادن به موزیک‌های رپ بودند که در فضای اعتراض‌های آن روزها ساخته شده بودند. محمداقبال در گوشی برادر کوچک‌ترش در حال دیدن عکس نوجوان‌ها و کودکانی بود که کشته شده بودند.»

به گفته این فرد مطلع، آن روز محمداقبال پریشان بود و شب هم نتوانست بخوابد. فردا صبح (روز جمعه خونین زاهدان) همراه با دوستانش از خیابان جام‌جم تا خیابان رازی زاهدان را پیاده رفتند تا در اعتراضات شرکت کنند. وقتی ماموران حکومت به مسجد مکی حمله کردند، محمداقبال را با دو گلوله کشتند.

این پسر ۱۶ ساله همیشه دوست داشت یک گوشی موبایل و حساب اینستاگرام داشته باشد و با آنکه هر روز ساعت‌ها کار می‌کرد نتوانسته بود به این آرزو برسد. منبع آگاه بارها به ایران‌دوستی محمداقبال اشاره می‌کند و می‌گوید: «او به شدت عرق ملی داشت و هر بار که حرف از آزادی می‌شد، درباره علاقه‌اش به ایران می‌گفت.»

سیاوش محمودی

سیاوش محمودی دلش می‌خواست یک گیمر حرفه‌ای باشد، رشته طلا و جواهر را دوست داشت و عاشق موزیک رپ و فوتبال بود.

لیلا مهدوی، مادر سیاوش که هر روز از او به نام «سیاوش نامدار ایران» در صفحه‌های شبکه‌های اجتماعی‌اش یاد می‌کند، در یکی از پست‌های اینستاگرامش نوشته که سیاوش شب عید ۱۴۰۱ تا دیروقت سرکار مانده بود و به خانه نرفته بود.

سیاوش که نیمی از روز را به مدرسه و نیمی دیگر را به سر کار می‌رفت، به مادرش گفته بود: «باید یاد بگیرم روی پای خودم بایستم، باید برای تو چیزهایی را بخرم که دوست داری، برای خودم هم کتونی‌هایی که دوست دارم، بخرم.»

ماموران جمهوری‌اسلامی ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ سیاوش ۱۶ ساله را با گلوله و با فریادهای حیدر حیدر در محله نازی‌آباد تهران به جرم اعتراض کشتند، مادرش وقتی پیکر بی‌جان سیاوش را در بیمارستان نشانش دادند، گفته بود: «دست زیر سرت گذاشتم که بوست‌ کنم. دستم پر از خون شد.»

آریان خوش‌گوار

آریان خوشگوار ۱۷ ساله بود. از ۱۴ سالگی هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. از کار در مغازه آبمیوه و بستنی‌فروشی شروع کرد تا کارگاه‌ کابینت‌سازی. بعضی‌ وقت‌ها هم به مغازه نان فانتری پدرش می‌رفت و آنجا هم کار می‌کرد.

در دبیرستان رشته تاسیسات را انتخاب کرده بود تا خیلی زود وارد بازار کار شود.

یکی از نزدیکان آریان درباره تصمیم او برای مهاجرت کاری از شهرشان سنندج به تهران، به ایران‌اینترنشنال گفت: «مادرش طاقت دوری‌اش را نداشت و با این تصمیم آریان مخالفت کرد. اما آریان معتقد بود که در تهران کار زیاد است و می‌تواند درآمد بیشتری داشته باشد. بارها از اینکه بعد از ساعت‌ها کار سخت، نمی‌توانست هزینه‌های اولیه‌اش را تامین کند، شاکی بود.»

شب ۲۶ آبان ۱۴۰۱ نیروهای حکومتی، آریان را در راه خانه، در حالی که بعد از ساعت‌ها کار از مغازه پدرش به خانه برمی‌گشت در گوشه یک کوچه در محله حاجی‌آباد سنندج اسیر کردند و با ضربات قمه و باتون مجروحش کردند. ویدیوهای منتشر شده نشان می‌دهد که آن شب چندین مامور موتورسوار به او حمله کردند و به شدت کتکش زدند. مادر آریان همان روزها به رسانه‌ها گفته بود که حتی انگشت‌های آریان را قطع کرده بودند و بارها با قمه به سرش کوبیده بودند.

آریان آن شب زنده ماند و به بیمارستان منتقل شد. بعد از سه هفته چشم‌هایش را باز کرد و بعد از یک ماه درحالی‌که امید به بهبود حالش وجود داشت، شخصی به نام «دکتر آزاد ماجدی» که به تازگی رئیس بیمارستان کوثر سنندج شده بود، اجازه انتقال او را به بیمارستان دیگری نداد. ماجدی، مادر آریان را مجبور کرد تا برای انجام یک عمل جراحی بر روی روده آریان رضایت دهد؛ عملی که روز به روز او را ضعیف‌تر کرد. او بعد از دو ماه نارسایی قلبی پیدا کرد و بعد از چهار ماه روی تخت بیمارستان جان باخت.

ابوالفضل آدینه‌زاده

مرضیه آدینه‌زاده، خواهر ابوالفضل آدینه‌زاده در صفحه اینستاگرامش تصاویر یک دوربین مداربسته‌ را از یک کوچه در نزدیکی مدرسه برادر ۱۶ ساله‌اش منتشر کرده که در آن بعد خداحافظی از پدر و پیاده شدن از ماشین او، به بهانه بستن بند کفشش معطل می‌کند و وقتی پدرش از او دور شد، به جای رفتن به مدرسه، به اعتراض‌های خیابانی می‌پیوندد. چند ساعت بعد نیروهای یگان ویژه ابوالفضل را مقابل در شمالی دانشگاه فردوسی مشهد با شلیک ده‌ها گلوله ساچمه‌ای کشتند. انتشار این فیلم بازتاب بسیاری در شبکه‌های اجتماعی داشت. مردم بارها روحیه آزادی‌خواهی ابوالفضل را ستودند.

یکی از نزدیکان او به ایران اینترنشنال گفت: «ابوالفضل از ۱۴ سالگی بازاریابی را شروع کرد. چون پسر خوشرو و مهربانی بود، خیلی زود در کارش موفق شد. بعد از یک سال‌ به دنبال علاقه اصلی‌اش که الکترونیک بود، رفت. دلش می‌خواست نفر اول تعمیرات موبایل در ایران شود. به همین دلیل در دبیرستان هم رشته الکترونیک خواند.» آن طور که دوستان ابوالفضل به ایران‌اینترنشنال گفتند او در کار تعمیرات موبایل هم مهارت کافی پیدا کرد و موبایل دوستانش را تعمیر می‌کرد.

شخص نزدیک به ابوالفضل یادآوری کرد که خانواده او بارها برای مهاجرت و درس خواندن در خارج از ایران به او پیشنهاد داده بودند، اما ابوالفضل دلش می‌خواست در ایران بماند. چیزی که او را بیشتر از هر چیزی عصبانی می‌کرد آمار فساد حکومت بود، آن هم وقتی که فقر و گرفتاری مردم را می‌دید. شخص نزدیک به او با اشاره به اینکه ابوالفضل از وعده وعیدهای دروغین حکومت به شدت خشمگین می‌شد، ادامه داد: «بارها تکرار می‌کرد که جمهوری‌اسلامی دشمن ایران و ایرانی است، اما این روزهای آخرشان است.»

در آخرین باری که همراه با خانواده‌اش برای تفریح به طبیعت رفته بودند، به خواهرش که موهایش را در باد رها کرده بود، گفته بود: «کی بشه تو راحت بتونی توی خیابون راه بری و مجبور نباشی روسری سر کنی.»

یلدا آقافضلی

از یلدا آقافضلی یک فیلم منتشر شده که در آن مشغول آموزش زبان انگلیسی به صورت آنلاین به یک دختربچه است. آن‌طور که نزدیکان او به ایران‌اینترنشنال گفته‌اند او به چهار زبان خارجی مسلط بود، سر نترسی داشت، گیاه‌خوار بود و حیوانات را عاشقانه دوست داشت.

یک فرد نزدیک به او در گفت‌وگو با ایران اینترنشنال گفت: «یلدا معلم زبان کودکان بود و روزی دو ساعت در یک کافه کار می‌کرد. همه می‌دانستند که او از نظر مالی نیازی به کار کردن ندارد، اما دلش می‌خواست مستقل باشد و روی پای خودش بایستد. دستمزدی که از کافه می‌گرفت را به بیماری می‌داد که توانایی خرید دارو نداشت.»

یلدا در یک فایل صوتی که بعد از آزادی‌اش از زندان از او منتشر شده، می‌گوید: «همه عمرم این‌قدر کتک نخورده بودم که تو این ۱۲، ۱۳ روز خوردم. صدام درنمیاد این‌قدر جیغ و داد کردم.»

به گفته شخص مطلع و نزدیک به یلدا، کوچکترین چیزی که او از آزادی می‌خواست این بود بتواند با تلاش و زحمت خودش در هر دانشگاهی که دوست دارد، درس بخواند. یلدا معتقد بود در جمهوری‌اسلامی هر چه تلاش کنی به چیزی که می‌خواهی نمی‌رسی. «اصلا یلدا برای همین به خیابان رفت تا آزادی را مثل جوان‌های کشورهای دیگر در ایران تجربه کند.»

یلدا آقا فضلی در اعتراضات ۱۴۰۱ روز چهارم آبان در میدان انقلاب تهران بازداشت شد. او را به زندان قرچک تهران منتقل کردند و بعد از روزها بازجویی، او در ۱۵ آبان آزاد شد و چند روز بعد به زندگی‌اش پایان داد.

امیرارسلان اژدهاکش

امیرارسلان اژدهاکش ۱۴ ساله بود که به اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ در شهر جلفا رفت. یکی از دوستان او به ایران‌اینترنشنال گفت: «امیرارسلان از ۱۳ سالگی سر ساختمان می‌رفت و کار لوله‌کشی انجام می‌داد. خیلی وقت‌ها صاحب‌کار حقوقش را نمی‌داد و اعصابش به هم می‌ریخت.

معمولا ساکت بود و خشمش را در ترانه‌های رپ که در دفترچه‌اش می‌نوشت، خالی می‌کرد. یک تک‌آهنگ هم ضبط کرده بود.»

او درباره تفریحات امیرارسلان بعد از ساعت‌ها کار سخت می‌گوید: «روزهای آخر هفته با دوستانش می‌رفتند و می‌گشتند، خیلی‌وقت‌ها هم در اطراف شهر جمع می‌شدند و رپ می‌خواندند. آرزوی امیرارسلان این بود که روزی رپر مشهوری شود که از درد مردم بخواند.» اما زجرهای زندان و شکنجه‌های بازجو در دومای که امیرارسلان بازداشت بود، امانش نداد. به گفته دوست ارسلان، او هم آرزو داشت مثل بقیه نوجوان‌های دنیا به جای کار کردن به علاقه‌ اصلی‌اش که موسیقی بود، بپردازد. او در روزهایی که به اعتراضات می‌رفت به دوستانش گفته بود: «دلم می‌خواست به آلمان بروم و رشته موزیک بخوانم. اما حالا که قرار است همه چیز عوض شود من هم به خیابان می‌روم تا کشورم را نجات دهم.»

امیرارسلان اژدهاکش ۱۴ ساله را بعد از بازداشت به جرم اعتراض در خیابان به زندان پیربنو در شیراز منتقل کردند. دو ماه بعد در حالی آزاد شد که نزدیکان او به وضوح جای شکنجه‌های جسمی را روی بدن او می‌دیدند. او شب‌ها از درد گردن نمی‌توانست بخوابد و به شدت کم‌حرف و گوشه‌گیر شده بود. امیرارسلان یک سال تحت شکنجه روانی بازجو بود و یک روز در پشت‌بام خانه به زندگی‌اش پایان داد.

ابوالفضل مهدی‌پور

ابوالفضل مهدی‌پور ۱۷ ساله شغلش سنگ‌کاری ساختمان بود. از سن کم شاگردی کرده بود و این کار را با مهارت زیاد انجام می‌داد. مادر ابوالفضل در روز کارگر در صفحه اینستاگرامش، فیلمی را از یک دفترچه منتشر کرد که ابوالفضل در آن، تعداد ساعت‌هایی را که هر روز کار کرده بود، نوشته بود.

یکی از نزدیکان ابوالفضل در گفت‌وگو با ایران‌اینترنشنال درباره روزی که این نوجوان ۱۷ ساله به اعتراضات رفته بود، گفت: « آن روز قرار بود برای اعتراضات ار روستایشان (روشن آباد) به قائمشهر برود. به مادرش گفته بود برای همه پدر و مادرها، برای آزادی همه خواهر و برادرها و برای همه‌ فرزندان کشورم که مثل خودم از سن ۱۵ سالگی کارگر شدند، به خیابان می‌روم.» این منبع آگاه گفت که ابوالفضل در آن روزها در ساختمان بانک قرض الحسنه روستای باغدشت سنگ کاری می‌کرد.

فرد نزدیک به مهدی‌پور گفت: «ابوالفضل هر بار کودکی را می‌دید که مجبور بود از سن کم، کار کند، ناراحت می‌شد. خودش وقت زیادی برای استراحت یا تفریح نداشت اما در ساعت‌های بیکاری همراه با دوستانش پی‌اس‌فور یا کال‌آف‌دیوتی بازی می‌کرد. گاهی سر ساندویچ با هم شرط‌ بندی می‌کردند و با همین شاد بودند.»

به گفته این منبع مطلع، ابوالفضل در ساعت‌های پیش از رفتنش به اعتراضات، در جواب مادرش که به او گفته بود اگر به خیابان بروی تو را می‌کشند، گفته بود: «اینها زندگی را برای ما جوان‌ها سخت کردند، پس این‌هایی که کشتند چی؟ مهسا چی؟ نیکا چی؟»

ابوالفضل را روز ۳۰ شهریورماه در اعتراضات شهر بابل با گلوله کشتند. فرد نزدیک به ابوالفضل به ایران‌اینترنشنال گفت او ساعت ۲ ظهر در حالی که صورت و مژه‌هایش از خاک بنایی سفید شده بودند، از سر کار به خانه رفته بود، دوش گرفته بود و از روستایشان که روشن‌آباد بود به بابل رفته بود تا در اعتراض‌ها شرکت کند.

حدیث نجفی

عکس پیکر غرق در خون حدیث نجفی یکی از تکان‌دهنده‌ترین تصاویری بود که در اولین روزهای اعتراضات ۱۴۰۱ در شبکه‌های اجتماعی میان مردم دست به دست شد و عمق کشتار حکومت را نشان داد. دختری که در خیابان‌های مهرشهر کرج، در یک فایل صوتی که بعدا منتشر شد، گفته بود: «خیلی دوست دارم الان که دارم می‌رم، آخرش وقتی چند سال گذشت خوشحال باشم.»

افسون نجفی، خواهر حدیث به ایران‌اینترنشنال گفت: «حدیث تصورش را هم نمی‌کرد که برای حضور در خیابان و اعتراض با ده‌ها گلوله ساچمه‌ای کشته شود. او تاکید کرد که خواهرش، خوشحالی‌اش را در ایران آزاد می‌دید و برای تجربه زندگی در ایران آزاد به خیابان رفته بود.»

افسون نجفی، با اشاره به اینکه حدیث در دبیرستان رشته طراحی دوخت خوانده بود، به ایران‌اینترنشنال گفت: «از ۱۹ سالگی سر کار می‌رفت تا برای دانشگاه مورد علاقه‌اش در قبرس پذیرش بگیرد. هر روز بعد از ساعت‌ها کار وقتی خسته به خانه می‌رسید، تند تند لباس‌هایش را عوض می‌کرد و می‌نشست پای دوربین تا برای تیک‌تاک و اینستاگرام دابسمش و ویدیو درست کند. تمام تفریحش از زندگی همین بود.»

ویدیوهای دابسمش حدیث نجفی هنوز در حساب اینستاگرامی‌اش از سوی کاربران به مناسبت‌های مختلف بازنشر می‌شود. افسون نجفی، درباره انگیزه‌های به خیابان رفتن حدیث در روزهای اعتراضات به ایران‌اینترنشنال گفت: «یکی از مسائلی که همیشه از آن عصبانی بود در اختیار بودن همه شئونات زندگی مردم در دست حکومت بود. برایش سخت بود که مردم ایران برای یک زندگی ساده باید این همه سختی بکشند و تحقیر شوند.»

نجفی با اشاره به اینکه حدیث بعد از کشته شدن مهسا امینی مدام عکس او را به همه نشان می‌داد به ایران‌اینترنشنال گفت: «عکس مهسا را در مترو و خیابان به مردم نشان می‌داد و می‌گفت این را دیدی؟ دیدی این دختر را به خاطر شالش کشتند؟ حتی عکس مهسا را استوری کرده بود و نوشته بود که حکومت او را برای روسری کشت.»

به گفته خواهر حدیث، او روز ۳۰ شهریور در یک استوری از مردم ایران خواسته بود تا برای دادخواهی از خون مهسا به خیابان بروند و خودش هم رفت تا اعتراضش را نشان دهد اما او را کشتند.»

مهدی حضرتی

یکی از نوجوانانی که روز ۱۲ آبان ۱۴۰۱ به مراسم چهلم حدیث نجفی رفته بود، مهدی حضرتی ۱۷ ساله بود.

در راه بازگشت به خانه، ماموران سرکوب‌گر او را در صفادشت کرج شناسایی کردند و در یک کوچه خلوت وقتی به تنهایی در حال رفتن به خانه‌شان بود، از فاصله نزدیک با شلیک دو گلوله کشتند.

دو ویديو از لحظه کشته شدن این نوجوان منتشر شده که یکی از آنها از طبقات بالایی مشرف به خیابانی گرفته شده که به او شلیک کردند و دیگری تصویری نزدیک‌تر از پیکر بی‌جان اوست که روی زمین است.

در این فیلم جوی خونی از سر و تن این نوجوان روی زمین راه افتاده است.

او کفش‌های کتانی سفید، شلوار جین آبی و پیراهنی سیاه بر تن دارد.

یک حساب اینستاگرامی که متعلق به یکی از اعضای نزدیک به خانواده مهدی حضرتی بود درباره او نوشته بود: «مادر مهدی مدت‌ها پیش فوت کرده بود و او از کودکی برای تامین خرج زندگی‌ سرکار می‌رفت. با همه مهربان بود و همه بار زندگی با خودش بود.»

نیما شفق‌دوست

نیما شفق‌دوست ۱۷ سال داشت. از کلاس ششم درس را رها کرده بود و سر کار می‌رفت. در روزهای اعتراضات ۱۴۰۱ در یک رستوران در اسلام‌آباد (شهرکی در اطراف ارومیه) کار می‌کرد.

روز ۱۲ مهر از خانه‌شان در شهر ارومیه به شهرک اسلام‌آباد رفته بود تا دستمزدش را از صاحب‌کارش بگیرد. در راه برگشت به اعتراض‌های خیابانی پیوست و دو گلوله جنگی به پایش شلیک کردند.

مادر نیما در گفت‌وگو با رسانه‌ها گفته بود که ماموران حکومتی در آن روز تمام بیمارستان‌ها را محاصره کرده بودند و آنها مجبور شدند نیما را به خانه ببرند.

این نوجوان ۱۷ ساله بعد از ۱۲ روز زجر جراحت‌ها روی پایش، به دلیل انتشار عفونت ناشی از زخم در بدنش جان باخت. به گفته مادرش بعد از قتل نیما چندین مامور مسلح به خانه‌شان رفته بودند و آنها را تهدید کرده بودند که بگویند پای نیما را یک سگ گاز گرفته وگرنه دیگر جوانان خانواده را هم مثل نیما می‌کشند.

نیکا شاکرمی

نسرین شاکرمی، مادر نیکا شاکرمی یک دست‌نوشته از دختر ۱۶ ساله‌اش در صفحه اینستاگرامش منتشر کرد که نیکا در آن نوشته بود: «موفقیت یعنی یک کار بزرگ بکنی تو زندگیت، نه اینکه مثل همه آدم‌های معمولی کره زمین به دنیا بیای، یک زندگی معمولی داشته باشی و بعد هم بمیری و فراموش بشی».

تصاویر منتشر شده در شبکه‌های اجتماعی از سوی برخی کاربران نشان می‌دهد که نیکا در یک کافه در خیابان انقلاب تهران کار می‌کرد. یکی از مشتریان «کافه گدار» در گفت‌وگو با ایران‌اینترنشنال تایید کرد که چندین بار نیکا شاکرمی را در آنجا دیده که با روی خوش و با حوصله کارها را انجام می‌داده. نیکا نزدیک به یک سال بود که از فردیس کرج «خانه مادری‌اش» به تهران مهاجرت کرده بود و در این کافه کار می‌کرد. شب‌ها گاهی در خانه خاله‌اش می‌خوابید و گاهی مجبور بود برای خواب به خوابگاه دوستانش برود. تصاویر بسیاری از نیکا شاکرمی در روزهای اول اعتراضات ۱۴۰۱ در حالی که روی یک سطل آشغال ایستاده و روسری‌اش را آتش زده است، منتشر شده است. آن شب ماموران سرکوب‌گر جمهوری‌اسلامی نیکا را شناسایی کردند و کشتند. چندی پیش بی‌بی‌سی انگلیسی در گزارشی از نحوه شناسایی، بازداشت و تجاوز جنسی و قتل او در یک ون منتشر کرد.

آیدا، خواهر نیکا، در یک پست اینستاگرامی درباره احساس نیکا نسبت به مهسا امینی نوشته بود: «ژینا، گاهی تصور می‌کنم اگه می‌دونستی نیکا بدون اینکه ذره‌ای شک به دلش راه بده و بترسه به خیابون اومد و با تمام توانش صدای تو شد و برای بیداری و رهایی از استبدادی که زندگی هر ایرانی را به کابوسی تبدیل کرده جنگید، چه حسی پیدا می‌کردی، و لبخند زدنت رو تصور می‌کنم.»

امید صفرزهی

امید صفرزهی را دو هفته بعد از تولد ۱۵ سالگی‌اش در جمعه خونین زاهدان کشتند.

یکی از نزدیکان او به ایران‌اینترنشنال گفت: «امید شناسنامه‌ نداشت و از ۹ سالگی همراه با پدرش سر ساختمان می‌رفت و سیم‌کشی ساختمان انجام می‌داد. این کار را از پدرش یاد گرفته بود.او بعد از کلاس ششم درس را رها کرد تا ساعت‌های بیشتری را سر کار بماند.»

یکی از اقوام امید در گفت‌وگو با ایران اینترنشنال با اشاره به اینکه دست‌های امید در کودکی با آب جوش به شدت سوخته بود و چندین بار عمل جراحی کرده بود تا بتواند از درد و سوزش رهایی پیدا کند، گفت: «دست‌هایش در حالت عادی با یک تماس کوچک با هر چیزی قرمز می‌شد و می‌سوخت، چه برسد به وقتی که مجبور بود با گچ و سیمان تماس داشته باشد.

چند بار دست‌هایش را عمل کردند، اما چندان فایده‌ای نداشت.» امید را در جمعه خونین اصفهان در مسجد مکی با شلیک دو گلوله به سرش کشتند.

دانیال پابندی

دانیال پابندی ۱۷ ساله بود و برای تامین بخشی از مخارج خانواده مجبور بود سر کار برود، به همین دلیل نتوانست درسش را ادامه دهد.

او از سن کم در یک تعمیرگاه مکانیکی ماشین کار می‌کرد.

ماموران روز پنجم آبان ۱۴۰۱ از داخل یک خودرو به او که در اعتراضات حضور داشت گلوله شلیک کردند و و او را کشتند.

او به مادرش گفته بود:« امیدوارم کشته شوم، اما به دست ماموران نیفتم»

آرتین رحمانی

آرتین رحمانی را در ایذه به نام پنجه‌طلا می‌شناختند، چون استاد تعمیر ماشین بود. هر عیب و ایرادی که در ماشین بود را خیلی زود پیدا می‌کرد و تعمیرش می‌کرد.

او از سن کم همراه با دایی‌اش فواد چوبین، سر کار می‌رفت.

آرتین را به خوش‌خنده بودن هم می‌شناختند. مادر آرتین با انتشار عکسی از پسرش که در تعمیرگاه لباس کار پوشیده و دست و صورتش از روغن ماشین سیاه است، نوشته است: «پسرم از دوره راهنمایی کمک اوستا بود، از اوستایش بپرسید که چقدر از کاری که داشت خوشحال بود، که بزرگ‌تر شود به تهران برود و یک مکانیکی بزرگ برای خودش داشته باشد و تعمیر کار ماشین‌های خارجی بزرگ شود، می فهمید؟ ماشین‌های شما را تعمیر کند؟ آقای سردار، آقای فرمانده؟ آقای رییس جمهور؟ راستی ماشین‌های شما چقدر بزرگ است؟ آرتین آرزو داشت به تهران بیاید.اما شما بی‌رحم تر از آن هستید که بگذارید.

جوانان ما به آرزوهایشان حتی نمی‌توانند فکر کنند، ماشین کشتارتان را روشن کردید، یا به رگبار بستید یا زدید، یا کور کردید یا با رذالت تمام گفتید خودکشی کردند.»

ماموران حکومتی آرتین را در ۲۵ آبان ۱۴۰۱ در شب خونین بازار ایذه با شلیک گلوله به جرم اعتراض کشتند. به گفته فرد نزدیک به او آرتین دلش به اعتراضات رفت تا در ایران آینده در آزادی زندگی کند. آزادی‌ای که برایش دور از دسترس نبود و آن را نزدیک می‌دید.

پویا احمدپور پسیخانی

پویا احمدپور پسیخانی ۱۷ ساله روز در اعتراضات شهر رشت با ضربات متعدد باتون به سرش و یک لوله فلزی که به کتفش فرو کردند، کشته شد.

او در روزهای قبل از اعتراضات در یکی از پست‌‌های اینستاگرامش‌ نوشته بود: «برای آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه‌اش‌ تنها ایستادن باشد.»

این نوجوان روز ۳۱ شهریور از سر کارش به اعتراضات رفت. ماموران حکومتی در حال کتک زدن دو نفر از معترضان بودند که نیما برای نجات آنها به کمکشان‌ رفت.

ماموران با ضربات متعدد باتون به سرش کوبیدند.

آن شب پویا به دلیل محاصره تمام بیمارستان‌های شهر به دست ماموران حکومتی، به خانه رفت و خوابید در حالی‌که مغزش به دلیل ضربات باتوم در حال خونریزی بود. فردا صبح او را به بیمارستان بردند و به کما رفت. بعد از نزدیک به یک هفته پویا در بیمارستان جان باخت.

یکی از نزدیکان پویا به ایران‌اینترنشنال گفت: «پویا خیلی دلش می‌خواست از ایران مهاجرت کند، سر کار می‌رفت اما نمی‌توانست آن طوری که می‌خواهد زندگی کند. وقتی اعتراضات شروع شد ترجیح داد به خیابان برود و در ایران بدون جمهوری‌اسلامی به آرزوهایش برسد»